حرفای این دل تنگ
حرفا دارم براتون

سلام

نمیدونم امروز ششم محرم بود یا هفتمش اما دید چه زود میگذره چند روز دیگه تاسوعا و عاشورا و بعدشم خداحافظی

ام من از یه چیز خیلی مهم ناراحتم اونم اینکه از اول محرم تا حالا به خاطر درس های زیادی که داشتم نتونستم برم مراسم

خیلی ناراحت کننده اس

از اول محرم تا حالا به دلیل اینکه روزی سه تا امتحان داشتم

ایشا الله تو این شبا که در پیشه میرم

التماس دعا در این شب های عزیز


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, توسط الناز

اگر یکی رو دیدی که...!

اگر یکی رو دیدی که بر میگرده نگات میکنه....بدون براش مهمی!


اگر یکی رو دیدی وقتی داری می افتی با عجله به سمتت می آد...بدون براش عزیزی!

اگر یکی رو دیدی وقتی داری می خندی نگات می کنه....بدون براش قشنگی!

اگر یکی رو دیدی وقتی داری گریه می کنی باهات گریه می کنه...بدون دوستت داره!


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, توسط الناز

سلام دوستان عزیز ببخشید چند روزی درگیر امتحاناتم بودم نتونستم اپ بشم

شما به بزرگی خودتون ببخشید منو.

حالا میخوام دوباره درد و دلم رو شروع کنم

میدونم شاید بعضیا حوصله نداشته باشن بخوننش یا اینکه یه نظر یا راه کار برام بذارن ولی بازم مینویسم چون بعضیا هم هستن که این درد دلا رو تا اخرش خوندن و میخونن

خوب باید از اول ماجرا براتون بگم

تو پستای قبلی در مورد قبلا ثوضیح داده بودم الا ادامه ماجرا رو از اولش میگم

باید براتون بگم ماجراهای من از زمانی شروع شد که پای من به مدرسه تیزهوشان باز شد

سال اول راهنمایی که بودم تنها بودم .

سال دوم با یکی از بچه های دوست شدم حالا اون فکر میکنه که تنها دوست صمیمی من اونه اما این طور نیست تنها دوست صمیمی من نفسمه.

من نمیتونم جز نفسم کس دیگه ای رو دوست صمیمیم بدونم و به اندازه نفسم با اون صمیمی باشم ام این دختر خانومی که اسمشو نمیگم (اصلا اسم مستعار براش میذارم ،پردیس ) میخواد من با اون خیلی خیلی خیلی خیلی صمیمی باشم حتی در حد نفسم  و میخواد من هر چی اتفاق چه بزرگ و چه کوچیک تو زندگیم افتاد براش بگم اما من نمیتون ماین کارو بکنم

میدونین چرا چون نفس من همه کس منه و نفس منه.

اخه من نمیتونم هیچ دوستی رو به اندازه نفسم دوست داشته باشم و هزاران دلیل این مدلی

خلاصه من این پردیسم دوست دارما اما نه به اندازه نفسم برای همین اصلا نمیتونم باهاش زیاد صمیمی بشم راستشو بخواین قبل از اینکه باهاش به این صورت دوست بشم(دوری و دوستی)خیلی دوستش داشتم و هنوزم دارم اما الان حس های جدیدی دارم که نمیتونم توصیف کنم

خلاصه بگم اولین اشتباه من این بود که از وجود نفسم بهش اون اولا هیچی نگفتم و حالا هم خیلی پشیمونم ام الان دیگه دیره نمیتونم بهش هیچی در مورد نفس بگم اخه اگه بگم باهام قهر میکنه و من نمیخوام قبل از اینکه نفسم بیاد پیشم تنها باشم

لطفا بهم بگین چیکار کنم

خوب این پردیس خانوم هر چیز خصوصیشو بهم میگه اما من نمیخوام باهاش دوست صمیمی باشم به نظر شما این درسته به نظر من که نه اما قلبم فقط برا یه دوست صمیمی جا داره اون پردیس امروز مهمترین راز زندگیشو با زجه و ناله به ادمایی که از اول ابتدایی میشناختشون نگفت و اومد به من گفت اخی خیلی گناه داشت باید میفخمیدی چی میگه اون وقت تا دو روز پشت سر هم گریه میکردی

لطفا نپرسید به من چی گفته اخه ازم قول گرفته به کسی نگم

حالا به نظر شما با این رفتار اون درسته من باهاش این جوری باشم البته ما زیاد دوستای خوبی برا همدیگه نیستیم چون حرف همدیگه رو نمیفهمیم و نمیتونیم همدیگه رو درک کنیم اما رابطه ی من با نفسم این جوری نیست اون هرچی که بگه من درک میکمن و اونم همین طور

حالا من موندم که چه طور سال دیگه برم با نفسمو این پردیسو تنها بذارم راستشو بخواین خیلی دختر تنهاییه خیلی !!!

اما چیکار کنم منم اگه با پردیس باشم و با نفسم نباشم تنهام

حالا بهم کمک کنید

فعلا خداحافظ

ولی شما نظر بدین

راستی خودتونم درد دلاتون رو بنویسین با این کار خیلی خوش حالم میکنین


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, توسط الناز

دوباره سلام میخوام ادامه ی مطلب دو سه روز پیشو بذارم امیدوارم شما هم درکم کرده باشید و درکم کن

آره دیگه روز امتحان فرا رسید و استرس های زیاد من دیر رفتم وقتی که همه ی بچه ها رفته بودن خلاصه سریع ر فتم تو و بعد چند دقیقه برگه ها رو دادن.

امتحان رو که دادم در حالت سکته زدن رو صندلی نشسته بودم خلاصه حدود نیم ساعتی وقت اضافه اوردم در حالی که بقیه ی بچه های مدرسمون میگفتن وقت کم اوردن .

خلاصه بعد نیم ساعت اجازه دادن بریم بیرون اون موقع بود که بهترین دوستمو دیدم.

بعدش رفتم خونه راستشو بخواین برای امتحان اصلا درس نخونده بودم و اصلا فکر نمیکردم که تو امتحان قبول بشم و با خودم میگفتم که یک درصد هم احتمال قبولی وجود نداره.

خلاصه بعد چند وقت (نمیدونم دقیقا شاید چند ماه) نتیجه های مرحله ی اول رو روی سایت سمپاد گذاشتنو منم با هزار زور وزحمت رفتم داخل سایتو نتیجه ی امتحان خودم و دوستمو در اوردم >

نه خیر، حدس من درست نبود من با همه ی حدس های اشتباهم تو مرحله ی اول قبول شدم اصلا انتظارشو نداشتم حالا نمیخوام از خودم تعریف کنم این مطلب فقط درد و دلای منه.

اما چیز بد این بود که بهترین دوستم کسی که مثل خواهرم دوستش دارم قبول نشده بود این قدر  ناراحت و عصبانی بودم که کارد میزدی خونم در نمیاومد> خیلی خیلی ناراحت بودم با خودم گفتم من بدون نفسم هیچ جایی نمیرم اصلا قید مرحله ی دومو زدم راستشو بخوای از همون اولم علاقه ای به مدرسه ی تیزهوشان نداشتم و به اسرار خواهرم و مامانم تو ازمون شرکت کردم >

خلاصه تا صبح اکمتحان مرحله ی دوم که نمیدونم کی بود من با خودم میگفتم من به مدرسه ی تیزهوشان نمیرم اصلا ازمون نمیدم تازه اصلا درسم نخوندم اما چه فایده مگه مامان و خواهرم گذاشتن به زور منو فرستادن سر جلسه ی امتحان.

خلاصه سر جلسه گفتم باید تو امتحانم گند بزنم اما نشد حالا نمیدونم چرا ولی نشد دیگه خلاصه امتحانو دادم و اومدم راستی یادم رفت بگم که از حدود 15نفر از بچه های کلاسمون که تو ازمون تیزهوشان شرکت کردن فقط من و یک نفر دیگه تو ازمون مرحلی اول قبول شدیم.

اره دیگه بعد امتحان انچنان منتظر نتیجه ها بودم که تو مرحله ی اول نه.

نمیدونم ولی فکر کنم بعد یک ماه شایدم بیشتر یا کمتر نتیجه ها اعلام شد از شانس گند منم اون موقع

اینترنتمون خراب بود تا دو روز حالم گرفته شد تا اینکه دوست بابام برام نتیجه ها رو گرفت.

بله،بازم حدسم اشتباه بود من تو مرحله ی دومم قبول شده بودم حالا دیگه هیچ مانعی برای رفتن من به مدرسه ی تیزهوشان وجود نداشت جز نبودن نفسم.

واقعا ناراحت بودم هم من قبول شدم هم اون نفری که با من تو مرحله ی اول قبول شده بود.

با خودم میگفتم چرا به جای این نباید نفسم با من میبود اما چه کنیم دیگه ...

خلاصه من که نمیخواستم اما با زور و اسرار مامانم و خواهرم تو مدرسه ی فرزانگان(تیزهوشان)ثبت نام کردم با خودم میگفتم من بدون نفسم هیچ جا نمیرم و هر مدرسه ای که اون میره منم میرم اما این طور نشد و این ط.ر شد که من الان تو مدرسه ی فرزانگانم و اونجا درس میخونم الان سوم راهنمایی هستم و منتظر امتحانات ورودی سال دیگه تا نفسم بیاد پیشم اما دلتنگی من به اینجا ختم نمیشه و بقیشو الان نمیتونم بنویسم البته ببخشیدا که این درد دلا رو نصف کاره ول کردم ولی الان نمیتونم بقیشو بنویسم

ان شا الله هر وقت تونستم

 

نظراتتون رو در مورد سرگذشت من برام بگید با تشکر


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, توسط الناز